محل تبلیغات شما

خورشید زندگی



حدودا 26 روز قبل م.د باهام تماس گرفت اولش که خودش معرفی کرد متوجه نشدم و بهش گفتم به جا نمیارمتون، شماره تماسش حذف کرده بودم خودش کامل معرفی کرد و گفت که دوست فلانی هستم . بعد اینکه شناختمش خب ادب حکم میکرد که احوال پرسی کنم حال خودش و خانواده اش پرسیدم و بهش گفتم که شوکه شدم از تماستون، گفت که شما در جریان نبودید گفتم نه گفت رفتارشون خیلی زشت بوده باید به شما میگفتن که قرار بر این هست که من باهاتون تماس بگیرم. من حتما با علی صحبت میکنم بهش میگم، منم گفتم حتما خواهرم در جریان گذاشتن نمیدونم .
خلاصه اش اینکه کم کم شروع کرد به گفتن از خودش، از همه چی، از وضعیت مالیش گفت، گفت که ماشینش عوض کرده یک واحد آپارتمان خریده . تقریبا حدود 2 ساعت تمام صحبت کرد. و بهم گفت شما چیزی نمیگی هر چی میخوای بدونی بپرس گفتم که من شنونده هستم شما بفرما وسطش هم صحبت میکنم .
آخر صحبت هاش من قانع کرد که یک مدت باهاش صحبت کنم، گفت که من امشب م صحبت میکنم یک برنامه میچینم تا بیام قم از نزدیک صحبتی داشته باشیم، راستش منم قبول کردم .  این م.د همان خواستگار سه سال قبلم هست، آبجیم بهم میگفت ببین لیلا این آدم که بعد سه سال دوباره برگشته سراغ تو، حتما بهت علاقمند هست پس ادا اصول در نیار و باهاش حرف بزن، خدا رو چه دیدی شاید به نتیجه رسیدید . از همکارم شماره تماس یک مشاور گرفتم. البته یک مشاوره دیگه. آبجیم بهم میگفت که هیچ کسی به جز خودتون نمیتونه مشاوره خوبی براتون باشه، پس خودتون سعی کنید اخلاق و روحیات همو بشناسید.
کوتاه آمدم و قبول کردم.  خلاصه اش همین بود فعلا همین قدر کافیه.

تا اینکه رفتم پریروز رفتم پیش روانشناس آبجیم، اولش که رسیدم چون سرکار بودم، بعدم که شروع کردیم به صحبت کردن گفت که تو که به این نه گفتی چرا الان قبول کردی گفتم قبول نکردم فقط یک صحبت کوتاه تلفنی کردیم از صحبت هایی که رد و بدل شده بود براش گفتم گفتم بعد یوهو داد زد روم بهم گفت که دختر تو اصلا عقل نداری اینها چه فکرایی هست توی سرت؟ بهم گفت تا حالا دوست پسر داشتی گفتم نه گفت چرا گفتم بخاطر فرهنگ خانواده مون که همچین چیزی نمی پذیرن و آبرو خانواده ام برگشت گفت که فکر میکنی الان به به چه چه میکنم که تا به این سنت با هیچ پسری در ارتباط نبودی . 
نه اصلا اینطور نیست، یکمی به سبک اروپائی حرف زد، از این بگذریم

بهم گفت پا میشی این پسر رو برمیداری میاری اینجا تا ببینمش، منم طوری وانمود میکنم که اصلا انگار نمیشناسمت، بعد بهت میگم ردش کن بره یا نگهش دار .
آمدم خونمون تقریبا ساعت سه بود که این آقا تماس گرفت دقیقا به مدت 3  و نیم ساعت حرف زد، گفت که همش من حرف زدم . خداحافظی کرد، فردای اون روز که دیروز باشه به آبجیم زنگ زدم، و همه چیزهایی که گفته بود به خواهرم گفتم گفت لیلا ببین هیچ اجباری نیست اگر خوشت نمیاد همین الان یک پیامک خودت بهش بده، بگو نه، منم منتظر همین بودم که بشنوم، گوشی قطع کردم و تقریبا ساعت هشت بود که بهش توی واتس آپ مسیج براش گذاشتم که ما گزینه های خوبی برای هم نیستیم، خدانگهدارتون. رقیه بهم گفت لیلا دهنت سرویس این بشر تو رو دوست داره دوباره بهش نه گفتی منم گفتم من نیمه گمشده خودم میخوام کلی خندید .
این روزها به قدری تپش قلب مدرسه گرفته بودم که احساس میکردم قلبم میخواد از سینه ام بیرون بزنه، و نگران خیلی یعنی وحشتناک نگران بودم . خدایا کمکم کن،همین میتونم بگم.
 تمام شد. همین.

آخرین جستجو ها

thopoburgco ...دنیای الماسی... شبیه نوح spoolasmouthrazz fimimaslo aninpharra طعم خوش برنامه نویسی New folder اوتاکو کلاب prunaqrealsu